بخندید تموز بر سرخ سیبکه آن دسته گل بوقت بهارهمی باد شرم آمد از رنگ اویچه کردی که بودت خریدار آنعقیق و زبرجد که دادت بهمهمانا که گل را بها خواستیهمی رنگ شرم آید از گردنتمگر جامه از مشتری بستدیزبرجدت برگست و چرمت بنفشبپیرایه زرد وسرخ وسپیدنگارا بهارا کجا رفتهایهمی مهرگان بوید از باد توچورنگت شود سبز بستایمتکه امروز تیزست بازار منیکی پیر بد مرزبان هریجهاندیدهای نام او بود ماخبپرسیدمش تا چه داری بیادچنین گفت پیرخراسان که شاهنخست آفرین کرد بر کردگاردگر گفت ما تخت نامی کنیمجهان را بداریم در زیر پرگنه کردگانرا هراسان کنیمستون بزرگیست آهستگیبدانید کز کردگار جهاننیاگان ما تاجداران دهرنجستند جز داد و بایستگیز کهتر پرستش ز مهتر نوازبهرکشوری دست و فرمان مراستکسی را که یزدان کند پادشاکه سرمایه شاه بخشایشست | | همیکرد با بار و برگش عتاببمستی همیداشتی درکنارهمی یاد یار آمد از چنگ اویکجا یافتی تیز بازار آنز بار گران شاخ تو هم بخمبدان رنگ رخ را بیاراستیهمی مشک بوید ز پیراهنتبه لوئلو بر از خون نقط برزدیسرت برتر از کاویانی درفشمرا کردی از برگ گل ناامیدکه آرایش باغ بنهفتهایبجام میاندر کنم یاد توچو دیهیم هرمز بیارایمتنبینی پس از مرگ آثار منپسندیده و دیده ازهر دیسخندان و با فر و با یال و شاخز هرمز که بنشست بر تخت دادچو بنشست بر نامور پیشگاهتوانا و داننده روزگارگرانمایگان را گرامی کنیمچنان چون پدر داشت با داد و فرستم دیدگان را تن آسان کنیمهمان بخشش و داد و شایستگیبد و نیک هرگز نماند نهانکه از دادشان آفرین بود بهربزرگی و گردی و شایستگیبداندیش را داشتن در گدازتوانایی و داد و پیمان مراستبنازد بدو مردم پارسازمانه ز بخشش بآسایشست |