عالیه

دوستت دارم

عالیه

دوستت دارم

تقدیم به......

بخندید تموز بر سرخ سیبکه آن دسته گل بوقت بهارهمی باد شرم آمد از رنگ اویچه کردی که بودت خریدار آنعقیق و زبرجد که دادت بهمهمانا که گل را بها خواستیهمی رنگ شرم آید از گردنتمگر جامه از مشتری بستدیزبرجدت برگست و چرمت بنفشبپیرایه زرد وسرخ وسپیدنگارا بهارا کجا رفته​ایهمی مهرگان بوید از باد توچورنگت شود سبز بستایمتکه امروز تیزست بازار منیکی پیر بد مرزبان هریجهاندیده​ای نام او بود ماخبپرسیدمش تا چه داری بیادچنین گفت پیرخراسان که شاهنخست آفرین کرد بر کردگاردگر گفت ما تخت نامی کنیمجهان را بداریم در زیر پرگنه کردگانرا هراسان کنیمستون بزرگیست آهستگیبدانید کز کردگار جهاننیاگان ما تاجداران دهرنجستند جز داد و بایستگیز کهتر پرستش ز مهتر نوازبهرکشوری دست و فرمان مراستکسی را که یزدان کند پادشاکه سرمایه شاه بخشایشستهمی​کرد با بار و برگش عتاببمستی همی​داشتی درکنارهمی یاد یار آمد از چنگ اویکجا یافتی تیز بازار آنز بار گران شاخ تو هم بخمبدان رنگ رخ را بیاراستیهمی مشک بوید ز پیراهنتبه لوئلو بر از خون نقط برزدیسرت برتر از کاویانی درفشمرا کردی از برگ گل ناامیدکه آرایش باغ بنهفته​ایبجام می​اندر کنم یاد توچو دیهیم هرمز بیارایمتنبینی پس از مرگ آثار منپسندیده و دیده ازهر دیسخن​دان و با فر و با یال و شاخز هرمز که بنشست بر تخت دادچو بنشست بر نامور پیشگاهتوانا و داننده روزگارگرانمایگان را گرامی کنیمچنان چون پدر داشت با داد و فرستم دیدگان را تن آسان کنیمهمان بخشش و داد و شایستگیبد و نیک هرگز نماند نهانکه از دادشان آفرین بود بهربزرگی و گردی و شایستگیبداندیش را داشتن در گدازتوانایی و داد و پیمان مراستبنازد بدو مردم پارسازمانه ز بخشش بآسایشست

افروخته

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتهاای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدیبر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب تویی اومید را واجب توییمطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا درسینه ها برخاسته اندیشه را آراستههم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عملباقی بهانه ست و دغل کین علت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده با بی گنه در کین شدهگه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل راکز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا تدبیر صد رنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنیوندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لایری می مال پنهان گوش جان می نه بهانه بر کسانجان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علمکاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

گل من

هزار باره مرور می­کنم

خاطرۀ چشمانت را

من از فراموشی خود

می ترسم.